امام شناسی
صفحه ای کوچک برای نشانی دادن از محوری ترین مفهوم عالم: ولایت ...
صفحه ای کوچک برای نشانی دادن از محوری ترین مفهوم عالم: ولایت ...
اطاعت کنید ازخدا ورسولش واولیاء امورایشان
حضرت امام خمینی (رض)
امام شناسی
یوم ندعوا کل اناس بامامهم...
-------------------------------------
وحدت عمومی, به معنای گردآمدن صاحبان سلیقه ها و روش های گوناگون بر گرد محور اسلام, خط امام و "ولایت فقیه" است.
این, همان اعتصام به "حبل الله" است که عموم مسلمین بدان مکلف گشته اند؛
و این, آن اسم اعظمی است که همه ی گره ها را باز, و همه ی موانع را بر طرف, و همه ی شیاطین را مغلوب می کند.
پیام امام خامنه ای به ملت ایران در چهلمین روز ارتحال امام خمینی 1368/4/23
2. ادلة اثبات ولایت فقیه
2-2. دلایل نقلی
2-2-6. خطوط کلى مستفاد از روایات
v حضرت آیت الله جوادی آملی پس از ذکر روایات وارده در بحث ولایت فقیه، نتایجی که از روایات بهدست میآید را اینگونه عنوان میفرمایند:
یکم: بررسى اجمالى احادیث منقول و نیز تبیین وظائف فقهاء در متون فقهى راجع به مسائل عمومى و مهم امت اسلامى، خواه در ولایت بر افتاء و خواه در ولایت بر قضاء و خواه در ولایت بر صدور احکام غره و سلخ شهور[1]، خواه در دریافت وجوه شرعى که متعلق به خود مکتب و مقام امامت است (از قبیل انفال و اخماس و میراث بىوارث)، خواه از قبیل اموال عمومى (مانند اراضى مفتوحٌ عنوه) و نیز در موارد جزئى و شخصى (مانند شئون غائب و قاصر) نشان مىدهد که هم مضمون آن نصوص، از اهلبیت عصمت و طهارت(علیهمالسلام) صادر شده است و هم عصارة این احکام و فتاوى، از دودة طه و یس (علیهمالسلام) استفاده شده است و اگر چه امکان مناقشه در سند برخى از احادیث یا سداد و صحّت بعضى از فتاوى وجود دارد، لیکن مدار اصلىِ ولایت فقیه در اداره امور مسلمین بر منهاج شریعت و بر مدار دیانت، اصلىترین هدفى است که روایات مأثور و فتاواى مزبور، رسالت ابلاغ آن را بر عهده دارند. از این رهگذر، صاحبجواهر(رحمهالله) آن بیان درخشان فقهى را فرموده است[2] و شیخانصارى(رحمهالله) در کتاب قضاءوشهادات، تلویحاً آن را امضا نموده است.[3]
دوم: حدیث: «ان العلماء ورثة الانبیاء» به نقل کلینى(ره) از قداح، از امام صادق(علیهالسلام)، صحیح است و نقلهاى متعدد دیگرى از همین روایت، مؤید صدور آن است. آنچه از صدر و ساقه این حدیث صحیح استفاده مىشود عبارت است از:
1. علماء، وارثان انبیاء هستند.
2. انبیاء، دینار و درهم به ارث نگذاشتند.
3. انبیاء، علوم الهى را به ارث گذاشتند.
4. علوم الهى انبیا(علیهمالسلام)، به صورت احادیث، به علماء دینى توریث شده است.
5. هر کس از طریق احادیث انبیاء(علیهمالسلام) از آن علوم بهرهمند شد، حظّ فراوانى برده است؛ زیرا درهم و دینار، متاع دنیا و قلیل است و علوم انبیا که توسط احادیث آنان توریث شده است، متاع معنوى و اخروى است که براى تامین سعادت دنیا و آخرت مؤثر است؛ زیرا کالاهاى معنوى، جامع کمالهاى دنیا و آخرت و سرمایه سودآور هر دو عالم مىباشند.
6. منظور از علماء، خصوص ائمه(علیهمالسلام) نیست، بلکه همة عالمان دینى مخصوصاً غیر معصومین(علیهمالسلام) را به طریق روشن شامل مىشود؛ چرا که طبق نقل کلینى(قدسسره)، حدیث مزبور، به منظور ترغیب طالبان علم و تشویق راهیان کوى فراگیرى دانش صادر شده و در آن حدیث، چنین آمده است: «من سلک طریقا یطلب فیه علما سلک الله به طریقا الى الجنة... وانه یستغفر لطالب العلم من فی السماء ومن فی الارض»[4] از اینگونه تعبیرها معلوم مىشودکهحدیثمزبور، به مقصود تحریص طالبان علوم دینى صادر شده است.
7. چون انبیاء(علیهمالسلام) علوم فراوانى در اصول و فروع به ارث گذاشتند، هر کس حدیثى را فراگیرد که مضمون آن، شعبهاى از شعب علوم انبیاء(علیهمالسلام) باشد، در همان شعبه، وارث پیامبران است و اثرى که از آن شعبه ویژه و رشته خاص برمىآید، از آن عالم دینى متوقع است و بر اثر تناسب حکم و موضوع، شؤون متعددى براى علوم متنوع مطرح است که ضمناً به آن اشاره مىشود.
8. حدیث مزبور که بیانگر شؤون نبوت عام و عالمان دینى هر عصر و مصر و نسل است، هرگز اختصاصى به عالمان امت اسلامى ندارد و درصدد بیان حکم عام همه پیامبران الهى و همه عالمان دینى امتهاى گذشته و حال است؛ البته عالمان دینى هر عصر، گذشته از ارث پیامبر آن عصر، به نوبه خود، از میراث انبیاء پیشین نیز بهره مىبرند؛ همانگونه که امامان معصوم(علیهمالسلام)، وارث همه انبیاء گذشتهاند و نیز هر امام لاحق، از امام یا امامان سابق(علیهمالسلام) ارث مىبرد، عالمان دینى نیز وارث پیامبر عصر خود و همه انبیاء گذشتهاند؛ البته باید توجه داشت که میراث، به حسب پیوند معنوى وارث با مورث توزیع مىشود که مهمترین ارث انبیاء(علیهمالسلام) را امام معصوم(علیهالسلام) مىبرد، ولى عالم دینى، به مقدار پیوند ویژه معنوى همراه با علم صائب و عمل صالح خویش با آنان، ارث مىبرد؛ هر چند اندک باشد.
سوم: عنوان «انبیاء» و عنوان «رسل»، در بعضى از احادیث منقول اخذ شده است که از نظر تحلیل مفهومى و نیز تحقیق عرفانى، میان عنوان «نبى» و عنوان «رسول» از یک سو و میان دو عنوان یادشده و عنوان ولى(ولایت الهى و ولىالله بودن) از سوى دیگر فرق است؛ زیرا انسان کامل، از آن جهت که نبا و خبر را از خداوند دریافت مىکند، «نبى» است و از آن لحاظ که دستور الهى را پس از دریافت، به مردم مىرساند، «رسول» است و از آن جهت معنوى که لیاقت چنان دریافت و چنین ابلاغى را دارد، «ولىالله» است که ولایت الهى، جنبه باطنى نبوت و رسالت را تامین مىکند و از آن جهت که احکام خدا را اجرا مىنماید و عهدهدار تامین امور امت اسلامى است، «ولى امر مسلمین» به شمار مىآید.
لیکن باید دانست که عنوان «انبیاء»، گذشته از حمل معناى خاص خود، صفت مشیرى است به رهبران جامعه و زمامداران امور امت؛ زیرا در بسیارى از آیات قرآن کریم، هنگام طرح جریان جنگ و صلح و ارائه مبارزه با سران ستم و نیز ارائه سمت ولایت امرى و سرپرستى جامعه، عنوان «نبوت»، «نبى»، «انبیاء» و «نبیون» و مانند آن اخذ شده است مانند:
«النَّبِیُّ أَوْلى بِالْمُؤْمِنینَ مِنْ أَنْفُسِهِم».[5]
«وَ کَأَیِّنْ مِنْ نَبِیٍّ قاتَلَ مَعَهُ رِبِّیُّونَ کَثیر».[6]
«وَ یَقْتُلُونَ النَّبِیِّینَ بِغَیْرِ الْحَق».[7]
«وَ قَتْلِهِمُ الْأَنْبِیاءَ بِغَیْرِ حَقٍّ».[8]
«یا أَیُّهَا النَّبِیُّ حَرِّضِ الْمُؤْمِنینَ عَلَى الْقِتال»[9]
«یا أَیُّهَا النَّبِیُّ جاهِدِ الْکُفَّارَ وَ الْمُنافِقین».[10]
«وَ ما کانَ لِنَبِیٍّ أَنْ یَغُل»[11]
«وَ یَسْتَأْذِنُ فَریقٌ مِنْهُمُ النَّبِی»[12]
که در آیات مزبور و نظائر آن، عنوان «نبى»، در طرح رهبرى جنگ و صلح و تدبیر امور مسلمین اخذ شده است و بنابراین، عنوان مشیر بودن کلمه «انبیاء»، یک مطلب رایج قرآنى است.
چهارم: تفکیک نبوت از رهبرى و ولایت امور امت، با برهان عقلى و نقلى بر ضرورت نبوت هماهنگ نیست؛ البته اگر پیامبرى، عهدهدار امور امت بود و پیامبر دیگرى وظیفه تبلیغ و تعلیم محض داشت، در چنین فرضى، محذور وجود ندارد. مثلا اگر حضرت لوط که خودش به حضرت ابراهیم(علیهالسلام) ایمان آورده بود، مسؤول رهبرى امت نبوده است، اشکالى پیش نمىآید؛ زیرا حضرت خلیل(علیهالسلام)، عهدهدار تدبیر امور امتبود. اما اگر چنین فرض شود که در عصرى، پیامبرى مبعوث شود که احکام الهى را بدون اجراء، و قوانین خدا را بدون تنفیذ، و حدود دینى را بدون اقامه، بر عهده داشته باشد، با دلیل عقلى و نقلى ضرورت وحى، مطابق نخواهد بود، ولى اگر شخص دیگرى از سوى او منصوب شود که مجرى حدود و احکام و قوانین الهى باشد، هیچ محذورى ندارد؛ زیرا در این حال، رهبر اصیل امت و زعیم اصلى آنان، همان پیامبر است.
پنجم: وظیفه اصلى انبیاء، تدبیر امور امت، اعم از فرهنگى، سیاسى، اقتصادى، و نظامى است. به عنوان نمونه، مىتوان مورد موساى کلیم(علیهالسلام) را مثال زد که در طلیعه برخورد با فرعون و ارائه پیشنهاد سیاسى، به او چنین فرمود: «أَنْ أَدُّوا إِلَیَّ عِبادَ اللَّه»[13] ؛ یعنى بندگان خدا را به من اداء نما؛ زیرا مردم، امانت الهىاند و پیامآوران از سوى خدا، امناء الهىاند و امانتخدا را باید به «امینالله» تادیه مىنمود. آنگاه مقابله با درباریان فرعون آغاز شد و همین وظیفه محورى حضرت موساىکلیم(علیهالسلام) را حضرت عیسى(علیهالسلام) تصدیق کرد؛ زیرا قرآن کریم در زمینه تبیین نسبت عیسى(علیهالسلام) با موسى(علیهالسلام) چنین مىفرماید: «مُصَدِّقاً لِما بَیْنَ یَدَیْه»[14]؛ یعنى عیسى(علیهالسلام) تصدیقکننده رهآورد انبیاء پیشین است.
اهمیت اداره امور جامعه در مکتب وحى، به قدرى است که حضرت موساىکلیم(علیهالسلام) هنگام «مواعدة اربعین» با پروردگار خود، حضرت هارون(علیهالسلام) را به عنوان خلیفه و جانشین خود برگزید: «وَ قالَ مُوسى لِأَخیهِ هارُونَ اخْلُفْنی فی قَوْمی»[15] روشن است که خلافت هارون از موسى(علیهمالسلام) در دوران چهل روز، راجع به تعلیم و تبلیغ احکام نبود؛ زیرا چنین وظیفهاى را حضرت هارون در زمان حضور حضرت موساىکلیم(علیهالسلام) داشت؛ و تنها رهبرى و زعامت امت بوده است که مستقیما بر عهده حضرت موساىکلیم بود و به منظور حفظ و تداوم آن در ایام مواعده و غیبت چهلروز، بر عهده حضرت هارون(علیهالسلام) قرار گرفت.
ششم: علومى که در ضمن احادیث ماثور، به عالمان دین مىرسد، وظیفه علماء را مشخص مىکند؛ یعنى علومى که درباره تهذیب و تزکیه نفوس به علماى اخلاق منتقل مىشود، وظیفه آنان را در تزکیه نفوس خود و تربیت نفوس دیگران معین مىنماید و علومى که درباره وجوب و حرمت، حلال و حرام، قصاص و حدود و تعزیرات، جهاد، دفاع و مانند آن به فقهاء منتقل مىشود، رسالت آنان را در عمل و اعمال، و در قبول و اجراى آن احکام معلوم مىکند؛ زیرا ارث چنین احکام اجرائى، بدون اعمال و اجراى آنها معنا نخواهد داشت و همانگونه که پیامبر(صلى الله علیه و آله و سلم) آن احکام را از طریق وحى به منظور اجراء دریافت کرد، عالمان دین، آنها را از طریق ارث حدیث، براى عملى ساختن، فرامىگیرند، وگرنه آنچه به عالمان دین مىرسد، صرف تلاوت آیات احکام و قرائت احادیث جهاد، دفاع، حدود، تعزیرات، و نظایر آن خواهد بود و هیچیک از این امور مزبور را «ارث» نمىگویند.
فرق جوهرى ارث با مبادلات تجارى دیگر آن است که در مبادلات اقتصادى، همواره کالایى بجاى کالاى دیگر یا بجاى نقدینه مىنشیند؛ یعنى «مال»، به «مال» تبدیل مىشود؛ لیکن در ارث، هرگز مال یا میراث، در قبال مال، کالا، و نقدینه قرار نمىگیرد، بلکه میراث، به عنوان یک متاع ارزنده، در جاى خود باقى است و فقط وارث، به جاى مورث مىنشیند؛ یعنى مالک، به جاى مالک مىنشیند نه مال به جاى مال دیگر.
با این تحلیل از مفهوم ارث، روشن مىشود که در ارث، همواره یک نوع خلافت و جانشینى وارث نسبت به مورث مطرح است. بنابراین، احکام فقهى که در زمان انبیاء(علیهمالسلام) به منظور عمل و اعمال تلقى مىشد، اکنون که آن ذوات نورانى رحلت فرمودهاند و عالمان دینى به وراثت آنان قیام کردهاند، باید همانند مورّثانشان اقدام کنند تا احکام دینى، در بوتة ذهن و موطن کتاب و معهد درس و قلمرو زبان، محصور نگردند؛ بلکه از علم، به عین آید و از گوش، به آغوش.
هفتم: اصل اولى در استنباط احادیث ماثور از معصومین(علیهمالسلام) آن است که آن احادیث، ظهور در تشریع دارند، نه اخبار از رخدادهاى تکوینى که هیچ تعهد شرعى و وظیفه دینى را به همراه نداشته باشند؛ البته در برخى از موارد که همراه با قرینه است، محمول بر اخبار از آینده به نحو گزارش غیبى یا مانند آن مىباشند، لیکن پیام اصیل روایات معصومین(علیهمالسلام)، انشاء احکام و تشریع وظائف از ناحیه خداوند سبحان است. جریان فراگیرى دانش بهجامانده از نسل قبل، مطلبى است رایج که در تمام علوم و فنون بوده و هست و هیچ اختصاصى به علوم دینى یا عالمان دین ندارد. آنچه از حدیث معروف « إِنَّ الْعُلَمَاءَ وَرَثَةُ الْأَنْبِیَاء »[16]، برمىآید، همانا جعل وراثت و دستور جانشینى و فرمان وارث بودن علماى دین نسبت به احکام الهى است و جعل وراثت و انشاء جانشینى، غیر از نصب فقیهان دینشناس، چیز دیگرى نخواهد بود.
ممکن است توهم شود که «نصب»، قسیم و مقابل «وراثت» است؛ زیرا وارث، منصوب نیست و نیازى به نصب ندارد؛ چه اینکه منصوب، وارث نیست وگرنه نصب نمىشد و به همان وراثت اکتفا مىشد. این توهم فاسد، ناشى از إخبارى دانستن جمله «العلماء ورثة الانبیاء» است و اکنون که روشن شد آنچه از معصومین(علیهمالسلام) مىرسد، ظهور اوّلى آن ـ در غیر موارد تعلیم ارشادى ـ بیان حکم شرعى و وظیفة متشرّعان است، معلوم مىگردد که جمله مزبور، انشائى است نه اخبارى، و انشاء وراثت، چیزى غیر از نصب وارث نخواهد بود.[17]
هشتم: همانگونه که آیات قرآن کریم مفسر یکدیگرند، احادیث اهلبیت عصمت(علیهمالسلام) نیز مبین همدیگرند؛ اگر چه دلالت حدیث «ان العلماء ورثة الانبیاء» بر ولایت و رهبرى عالمان دینى، نسبت به امور اسلامى، تامّ است، ولى با توجه به مقبولة عمربن حنظله، معناى وراثت و اثر مترتب بر آن و انشاء حکم قضاء و نیز انشاء ولایت براى وارثان علوم فقهى انبیا(علیهمالسلام) معلوم مىگردد؛ زیرا در مقبولة مزبور چنین آمده است: «مَنْ کَانَ مِنْکُمْ مِمَّنْ قَدْ رَوَى حَدِیثَنَا وَ نَظَرَ فِی حَلَالِنَا وَ حَرَامِنَا وَ عَرَفَ أَحْکَامَنَا فَلْیَرْضَوْا بِهِ حَکَماً فَإِنِّی قَدْ جَعَلْتُهُ عَلَیْکُمْ حَاکِماً فَإِذَا حَکَمَ بِحُکْمِنَا فَلَمْ یَقْبَلْهُ مِنْهُ فَإِنَّمَا اسْتَخَفَّ بِحُکْمِ اللَّهِ وَ عَلَیْنَا رَدَّ وَ الرَّادُّ عَلَیْنَا الرَّادُّ عَلَى اللَّهِ وَ هُوَ عَلَى حَدِّ الشِّرْکِ بِاللَّه»[18]، و مضمون این حدیث آن است که:
1. «راوى صاحبنظر»، یعنى کسى که داراى نظریه فقهى است و اظهار نظر او با اجتهاد همراه است ـ که همان عالم دینى که وارث پیامبر(صلى الله علیه و آله و سلم) مىباشد ـ هم قاضى و حَکَم مردم است و هم والى و حاکم.
2. همانطور که در صدر حدیث مزبور، از رجوع به «سلطانجور» (والى) و مراجعه به قاضى منصوب از سوى «سلطانجور» نهى شده است، در ساقه حدیث، مرجع ولایى و مرجع قضایى مشروع مشخص شده است تا آن نفى و نهى، با این اثبات و امر، چارهاندیشى شده باشد؛ وگرنه، منع بدون ابرام و نفى بدون اثبات و نهى بدون امر، جز تحیّر مذموم و هرجومرج مشئوم، محصولى نخواهد داشت.
3. محور سؤال سائل، تنها تعیین مرجع قضایى نبود، بلکه مرجع ولائى نیز بوده است. لزوم تطابق سؤال و جواب، ایجاب مىکند که در پاسخ، هر دو مطلب ملحوظ گردد و لذا، هم جریان قضاء و حکم حَکَم بازگو شد و هم جریان حکم حاکم و والى.
4. گرچه مورد نیاز ضرورى سائل، همان قضاء و مرجع داورى است، لیکن اگر بر فرض، مطلبى افزون بر آن گفته شده باشد، منافى با صبغة سؤال و جواب نیست؛ زیرا مورد سؤال، مسکوت نشد، بلکه به طور صریح به آن پاسخ داده شد و مطلب دیگرى بر آن افزوده گردید.
5. واژه «حکم»، «حکومت»، «حکمت»، «حاکم»، «محکمه»، و «محاکمه»، همگى از اصلى برخاستهاند که معناى اتقان، احکام، منع، و مانند آن را به همراه دارد و اگر به لگام اسب، «حکمه» مىگویند، براى منع آن از انحراف از مسیر مستقیم و مانند آن است و چون والى، مانع از ظلم است، او را «حاکم» مىگویند؛ چه اینکه قاضى را نیز در اثرِ منع از ظلم، «حاکم» مىنامند.
نمودارى از این تحلیل مفهومى را مىتوان در کتاب «العین» خلیل و کتاب «النهایةالاثیریه» ابناثیر، یافت؛ با این عنایت که نهایة ابن اثیر، مبسوطتر از العین، مطلب مزبور را بازگو کرد. بنابراین، کلمه حاکم، اختصاص به قاضى ندارد، بلکه به مبدأ منع و جلوگیرى از تعدى نیز حاکم گفته مىشود؛ اعم از آنکه مبدأ فاعلى مزبور، مرجع قضایى باشد یا مصدر ولائى؛ لذا صاحب جواهرالکلام فى شرح شرائع الاسلام، با اینکه شخصاً عرب بود و در محیط عربى پرورش یافت، از عنوان حاکم، ولىّ متصرّف در قضاء و غیرقضاء فهمید نه خصوص صاحب سِمَت قضاء[19] ؛ چهاینکه شیخانصارى(ره) نیز با داشتن نژاد عربى و انس به فرهنگ آنان، از عنوان حاکم، معناى جامع میان قضاء و ولاء را فهمید؛ زیرا فرمود: ماذون بودن فقیهان براى قضاء شکى ندارد؛ بعید نیست که به حد ضرورى مذهب رسیده باشد؛ شاید اصل در آن حکم، مقبولة عمربن حنظله... و مشهورة ابىخدیجه... و توقیعرفیع... باشد... ظاهر روایات گذشته، نفوذ حکم فقیه در تمام خصوصیات احکام شرعى است...؛ زیرا متبادر از لفظ حاکم، متسلّط بنحو مطلق است... مؤید این عموم، همانا عدول از لفظ «حکم» به لفظ «حاکم» است؛ با اینکه انسب به سیاق «فارضوا به حکما» این بود که بگوید: من او را حکم قرار دادم[20] .
مطالب فراوانى از کتاب قضاء شیخانصارى(قدسسره) برمىآید که در کتاب بیع ایشان صریحاً نیامده است؛ مانند: تصریح به اعتبار سند مقبوله و حجیت آن، تصریح به عمومیت نفوذ حکم فقیه جامع شرایط، تصریح به سعه مفهوم «حاکم» نسبتبه «حکم» و...[21]
نهم: نصب فقیهان جامع شرایط قضاء و ولاء با قرینه لبّى متصل همراه است و آن اینکه؛ نصب مزبور، مخصوص صورتى است که دسترسى به خود امام معصوم(علیهالسلام) سهل نباشد وگرنه ولایت و زعامت، در اختیار او خواهد بود؛ پس در صورت صعوبت دسترسى به امام معصوم(علیهالسلام)، خواه در عصر ظهور و خواه در عصر غیبت، رهبرى امت، ازآن فقیه جامع شرایط است.
این حکم مزبور، چارهاندیشى براى تمام اماکن و همه اعصار است و هرگز امام صادق(علیهالسلام) در این روایات، حکم عصر خود را رها نکرد و به فکر اعصار پسین سخن نگفت؛ چهاینکه چنین دستورى لغو نخواهد بود؛ زیرا حکم شرعى را بیان کردن و وجوب تحصیل شرایط را اعلامداشتن، هرگز لغو نیست. البته معذوربودن مردم یا مازور بودن آنان در عدم تحصیل شرایط، منوط به استطاعت و عدم استطاعت آنان است. آنان که دلالت مقبوله و نیز مشهوره را بر نصب فقهاء براى قضاء پذیرفتهاند، مگر توجه ندارند که هرگز کرسى قضاء و سمت داورى، از حوزة حکومت عباسیان بیرون نبود و هیچگاه منصوبین امام صادق(علیهالسلام) به کرسى قضاء تکیه نزده بودند و چنین نصبى، در خلأ تحقق یافت و موارد نادرى که به منزلة معدوم تلقى مىشود، مصحّح چنین نصب وسیعى نخواهد بود؛ پس هر پاسخى که براى نصب قضاء ارائه مىشود، براى نصب ولاء نیز مطرح خواهد بود.
دهم: روند تفقه فقیهان نامور بر آن است که معیار در حجیت اثر منقول، تنها وثاقت محدث نیست؛ زیرا براى طریق احراز سخن معصوم(علیهالسلام)، جز طریقیت حکم دیگرى نخواهد بود، بلکه هر چه مایة وثوق به صدور حدیث باشد، خواه از راه وثاقت راوى و خواه از عمل و استناد فقیهان متضلّع و محتاط و دوراندیش و خواه از جهات خارجى دیگر مانند سداد و اتقان و علو متن، کافى است؛ زیرا هر یک از این امور، بهنوبه خود، نوعى از «تبین»اند که در آیه نبأ، به آن پرداخته شد: «فَتَبَیَّنُوا»[22]. هرگز نمىتوان فقهاى جامع شرایط، اعم از قدماء و متأخرین را که در میان آنان، صاحبجواهر و مولااحمد نراقى و شیخانصارى(رحمهمالله) یافت مىشود، متهم کرد و چنین گفت: اعتبار روایتى که مستند مسئلة خطیر ولایت فقیه است، نمىتواند با عمل خود فقهاء تامین شود؛ زیرا اولاً ولایت و رهبرى امور اسلامى، وظیفه است نه امتیاز، و از آن جهت که صبغه معنوى دارد، تکلیف الهى است و از آن جهت که رائحه دنیوى دارد، عفطة عنز یا عراق خنزیر در دست مجذوم است و ثانیاً قضاء و داورى نیز همانند ولایت و رهبرى، داراى دو چهره است و اگر قبول شد که با عمل فقیهان، دلالت مقبوله بر سمت قضاء تمام است، درباره ولایت و رهبرى نیز مىتوان چنین گفت. اگر فقیهان متهم به سودجوئى و دنیاطلبى باشند، هرگز نمىتوان اعتبار سند قضاء را با عمل خود آنان تامین نمود؛ چه اینکه صلاحیت ولاء چنین فقیهانى نسبت به مرجعیت افتاء نیز مشکوک و بلکه مردود خواهد بود.
یازدهم: معناى وراثت عالمان حدیث و مجتهدان در فنون ماثور از انبیاء(علیهمالسلام)، اخذ به قدر مشترک و حذف کمالهاى زائد از قلمرو ارث نیست؛ یعنى نمىتوان گفت: میان «نبوت» و «ولایت» تلازم نیست اولا، و قدر مشترک میان همه انبیاء، فقط تعلیم احکام و تبلیغ آنهاست ثانیا، و اثبات ویژگىهاى پیامبر خاتم(صلى الله علیه و آله و سلم) براى عالمان دین، محتاج به دلیل جداگانه است ثالثا و...؛ زیرا همانگونه که قبلاً بیان شد، تفکیک ولایت از نبوت روا نیست و اگر برخى از بزرگان به چنین انفکاکى فتوا دادهاند، منظور آنان این است که با حفظ ولایت برخى از انبیاء، اگر پیامبر دیگرى معاصر آن پیغمبر، زعیم و ولىامور امتبود، لازم نیست که داراى سمتِ سرپرستى باشد؛ نظیر لوط(علیهالسلام) در معیّت ابراهیم(علیهالسلام) و مانند هارون(علیهالسلام) در معیّت موسى(علیهالسلام)؛ نه اینکه در یک عصر و مصر و نسل، اصلا سرپرستى امت و زعامت امور مؤمنان، از سوى خداوند به دست هیچ کس نباشد و آنان به حال خود رها شوند و نیز گفته شد که معناى حدیث مزبور، حذف برخى از خصوصیات کمالى نیست؛ یعنى بر فرض که برخى از انبیاء فاقد مسؤولیت رهبرى بودهاند، این فقدان، سبب نمىشود که اگر برخى از پیامبران دیگر، واجد کمال زعامت و مسؤولیت رهبرى بودهاند، چنین وظیفهاى، از اطلاق یا عموم حدیث وراثت خارج گردد و از مدار توریث بیرون رود و بدون جهت، جزء مواریث محسوب نشود و همچنین روشن شد که قدر متیقن از این حدیث یاد شده، این است که عالمان دینى هر امتى، وارث مواریث همان پیامبرند؛ گرچه آنچه از حدیث مزبور استظهار مىشود، همانا اطلاق است، نه قدرمتیقن؛ ولى اگر بنا بر قدرمتیقنیابى باشد، حق آن است که علماى هر دینى، موارث پیامبر همان دین را از پیامبر خود ارث مىبرند. بنابراین، کارشناسان فقه، حقوق، حدود، تعزیرات، و... از منابع غنى و قوى دینى، وارث رسولاکرماند و معلوم است که بارزترین میراث او، سرپرستى امور مسلمین است که به عالمان دینى مىرسد.
دوازدهم: در حدیث «اللهم ارحم خلفائی...»، مجلسىاول(رحمهالله) درکتاب روضةالمتقین مىفرماید[23] که صدوق(رحمهالله) این حدیث را در کتاب امالى و عیونالاخبار و من لایحضر به طریقهاى معتبر نقل کرده است. بنابراین، طبق گزارش مجلسىاول(رحمهالله)، حدیث مزبور را مرحومصدوق(رحمهالله) در چند کتاب به چند طریق که همه آنها معتبرند نقل نموده است؛ پس این حدیث، محذور سندى ندارد و اگرچه شخص دیرباور، آن را به آسانى نمىپذیرد؛ اما این نپذیرفتن، معیار نخواهد بود؛ چه اینکه باور زودباوران نیز معیار نیست؛ لیکن روش مجلسىاول(رحمهالله)، راه میانه و قابل اعتماد است.
مستفاد از حدیث مزبور چند چیز است:
1. رسول خدا(صلى الله علیه و آله و سلم) جانشینانى دارد.
2. شرط جانشینى و خلافت از آن حضرت(صلى الله علیه و آله و سلم) روایت(لفظ حدیث) آمیخته با رؤیت(معناى آن) و نقل مشوب با عقل(مضمون حدیث و سنت) آن حضرت است؛ نه صرف نقل بدون تعقّل و تفقۀه، و محض روایت، بدون رؤیت معنا و درایت مقصود.
3. اطلاق و عموم حدیث مزبور، شامل پهنة زمین و گسترة زمان، مىشود و هیچ خصیصهاى براى عصر و مصر و هیچ اختصاصى براى نسل و دوده نخواهد بود.
4. خلافت از رسول، همانند خلافت از خدا، حقیقتى است تشکیکى و طولى که در رتبه نخست، از آنِ انسان کامل معصوم است و در رتبه دوم، از آنِ انسان متکاملِ غیر معصوم.
5. حدیث مزبور، یا مخصوص عالمان دین و فقیهان اسلامشناس است، یا آنان را یقیناً شامل مىشود. در صورت اختصاص به عالمان و فقیهان، محذورى وجود ندارد و در صورت تعمیم و شمول، ترتّب طولى خلافت آنان از رسولخدا(صلى الله علیه و آله و سلم) نسبت به تقدم خلافت معصومین(علیهمالسلام) از آنِ حضرت(صلى الله علیه و آله و سلم) محفوظ است؛ چه اینکه ترتّب زمانىِ خلافت ائمه معصوم(علیهمالسلام) نسبت به رسولاکرم(صلى الله علیه و آله و سلم) ملحوظ است؛ زیرا همة آن ذوات نورى، در زمان واحد، خلیفه نیستند. سرّ اختصاص حدیث مزبور به فقیهان دیندار و دینشناس، آن است که خلافت معصومین(علیهمالسلام) از رسولاکرم(صلى الله علیه و آله و سلم)، در نصوص ویژه فراوان، در خلوت و جلوت، به آگاهى مردم رسید و آنچه نیازمند بیان بود، همانا خلافت فقهاء از رسول اکرم(صلى الله علیه و آله و سلم) در طول خلافت ویژه معصومان(علیهمالسلام) مىباشد که با نصوص مخصوص بیان شده است و چون امامان معصوم(علیهمالسلام) به منزلة نفس رسول اکرم(صلى الله علیه و آله و سلم) مىباشند؛ لذا آنان نیز مىتوانستند عالمان دین را جانشین خود قرار دهند تا علماى دینى، خلفاى آنان باشند.
6. جریان خلافت، ناظر به تدبیر امور جامعه و زعامت شؤون اسلامى است و نه صرف تعلیم و تدریس.
لازم به ذکر است که آنچه به عنوان روایت درائى و نقل عقلى حدیث و نیز آنچه به عنوان «یعلمون» در حدیث مزبور آمده است، همگى «عنوان مشیر» است نه بیانگر محدوده خلافت؛ یعنى عالمان معلم و ناقلان مبیّن و راویان مجتهد، خلیفه رسولخدا(صلى الله علیه و آله و سلم) در انجام کارهاى آن حضرت در عصر غیبت مىباشند و این به همان کیفیت خلافت هارون از موسى(علیهمالسلام) است در دوران غیبت او؛ با این تفاوت که حضرت هارون(علیهالسلام)، داراى نبوت و رسالت و عصمت و... بود و فقیهان اسلام، فاقد اینگونه مزایا هستند و لذا مجلسىاول(رحمهالله) فرمود: حدیث مزبور، دلالت دارد بر اینکه «محدث»، خلیفه رسولالله(صلى الله علیه و آله و سلم) است. [24] ....
چهاردهم: چون دین خداپسند، بیش از اسلام نیست و تنها دینى که در لسان تمام پیامآوران الهى مرضىّ خداوند است، همانا اسلام مىباشد گرچه منهاج و شریعتهاى جزئى در عصر هر پیامبرى ممکن است متعدّد باشد، لذا خطوط کلى آن، همواره ثابت و یکسان است. جریان رهبرى جامعه و تدبیر امور مردم و تشکیل حکومت بر مبناى اسلام، از خطوط کلى و ثابت و مشترک همة مناهج و شرایع الهى است.
به عنوان نمونه، آنچه حضرت على(علیهالسلام) به آن پرداخت و سرّ قبول رهبرى امت اسلامى را با آن تبیین کرد، جریان لزوم تعدیل اقتصاد و توزیع عادلانه درآمد سرانه و کار و اشتغال و نیز نحوه تقسیم اموال ملى و همچنین تسهیم اموال دولتى با سهام معین و مضبوط است؛ تا ستمگر، در اثر پرخورى مبتلا به سنگینى نشود و ستمدیده، در اثر کمخورى و سوءتغذیه، به تبعات تلخ آن گرفتار نگردد: «مَا أَخَذَ اللَّهُ عَلَى الْعُلَمَاءِ أَلَّا یُقَارُّوا عَلَى کِظَّةِ ظَالِمٍ وَ لَا سَغَبِ مَظْلُومٍ لَأَلْقَیْتُ حَبْلَهَا عَلَى غَارِبِهَا وَ لَسَقَیْتُ آخِرَهَا بِکَأْسِ أَوَّلِها»[25] مطالب فراوانى از این کلام نورانى استظهار مىشود که:
اولاً مدار گفتار آن حضرت، جریان حکومت است نه صرف امر به معروف و نهى از منکر و ارشاد جاهل و تنبیه غافل و مانند آن.
ثانیاً مسؤول تشکیل چنین حکومتى، عالمان دین مىباشند و اختصاصى به معصومین(علیهمالسلام) ندارد؛ گرچه آنان، مطاع و متبوعاند و دیگر عالمان، مطیع و تابع مىباشند و هرگز نمىتوان عنوان«علماء» را منحصر در آن ذوات نورانى دانست؛ هر چند آنان، مصداق کامل این عنوان هستند.
ثالثاً مىتوان منشا این حدیث علوى را همان وحى نبوى دانست که در قرآن کریم به این صورت متبلور است: «لَوْ لا یَنْهاهُمُ الرَّبَّانِیُّونَ وَ الْأَحْبارُ عَنْ قَوْلِهِمُ الْإِثْمَ وَ أَکْلِهِمُ السُّحْتَ لَبِئْسَ ما کانُوا یَصْنَعُون»[26] . مقصود از ربانىها و حبرها، عالمان دینى گذشتهاند که در نهج و شریعت محمدى(صلى الله علیه و آله و سلم)، از آنان به عناوین ویژه خود یاد مىشود و منظور از «قول اثم»، منطق باطل و اندیشة عاطل و فکر آفل و تامل فائل است و هیچ اختصاصى به سخن گفتن ندارد. همچنین هدف از «اکل سُحت»، مطلق تصرف باطل و کار حرام است و هیچ خصیصهاى براى خوردن با دهان نیست. نشانه آن تعمیم و علامت این اطلاق آن است که وقتى گفته مىشود سخن فلان گروه یا فلان فرد چیست؟ یعنى منطق و اندیشه آنان چیست؟ و هنگامى که گفته مىشود فلانى چه مىخورد؟ یعنى درآمد و مورد تصرف وى، اعم از مسکن و پوشاک و خوراک چیست؟ چنانکه مستفاد از آیه « وَ لا تَأْکُلُوا أَمْوالَکُمْ بَیْنَکُمْ بِالْباطِل»[27]، مطلق تصرف است نه خصوص خوردن.
بنابراین، وظیفه ربانیون و احبار منهجهاى گذشته و شریعتهاى پیشین، همانا تعدیل افکار و تنظیم اندیشهها و تعلیم کتاب و حکمت که حاوى فکر ناب و اندیشه صائب است از یکسو و تعدیل اقتصاد و توزیع عادلانه درآمدهاى سرانه ملى و نیز دولتى از سوى دیگر است و چنین کارى، عهد الهى است که در طول تاریخ دینى، بر عهده عالمان دینى بوده و هست و اگر عالمان دینى به چنین عهدى عمل نکنند، مورد عتاب الهى قرار مىگیرند؛ مگر آنکه حضور مردمى و کمک جمهورى را فاقد باشند که در این حال، واجب مشروط، در اثر فقدان شرط، از وجوب مىافتد؛ لیکن باید این نکته را عنایت داشت که عالمان دین، به مقدار میسور سعى در تحصیل چنین شرطى را داشتهاند، ولى به ایجاد آن کامیاب نشدند، نه آنکه چنین شرایطى را حصولى(نه تحصیلى) بدانند و وجوب چنان واجب مهمى را مشروط(نه مطلق) بپندارند. فرق است میان واجب مشروط و وجوب مشروط. جریان تشکیل حکومت، در صورت حضور مردم و نصرت جمهور، داراى وجوب مطلقى است که شرط واجب آن حاصل شده است؛ نظیر وجوب نماز که مطلق است؛ گرچه خود نماز(نماز واجب)، مشروط به طهارت است؛ لذا تحصیل طهارت واجب خواهد بود؛ برخلاف وجوب حج که مشروط به استطاعت است و فقط در ظرف حصول آن، حج واجب مىشود و تحصیل استطاعت، واجب نخواهد بود.»[28]
[1]. ابتدا و انتهای ماههای قمری
[2]. جواهر الکلام، ج 21، ص 397.
[3]. شیخ انصاری، قضاء و شهادات، (ط کنگره، شماره 22)، ص 47 - 49.
[4]. کافى، ج 1، ص 34
[5]. پیامبر نسبت به مؤمنان از خودشان سزاوارتر است. (احزاب: 6)
[6]. چه بسیار پیامبرانى که مردان الهى فراوانى به همراه آنان جنگ کردند! (آل عمران: 146)
[7]. و پیامبران را به ناحق مىکشتند. (بقره: 61)
[8]. کشتن پیامبران بناحق. (نساء: 155)
[9]. اى پیامبر! مؤمنان را به جنگ (با دشمن) تشویق کن! (انفال 65)
[10]. اى پیامبر! با کافران و منافقان جهاد کن. (توبه: 73)
[11]. ممکن نیست هیچ پیامبرى خیانت کند! (آل عمران: 161)
[12]. و گروهى از آنان از پیامبر اجازه بازگشت مىخواستند. (احزاب: 13)
[13]. بندگان خدا را به من واگذارید. (دخان: 18)
[14]. هماهنگ با نشانههاى کتابهاى پیش از آن. (احقاف: 30)
[15]. و موسى به برادرش هارون گفت: «جانشین من در میان قومم باش.» (اعراف: 142)
[16]. الکافی، ج 1، ص 32
[17]. انشاء وکالت فقیه جامعالشرایط، از سوى معصوم، با انشاء ولایت او بر امور اسلامى منافات ندارد؛ زیرا فقیه جامع شرایط علمى و عملى، گرچه ولىامر مسلمین است، لیکن نائب و وکیل از سوى معصوم است؛ بنابراین، انشاء وکالت فقیه از سوى معصوم، با انشاء ولایت وى بر امور اسلامى هماهنگ خواهد بود؛ زیرا وکیل شخص معین، ولى بر امور او نخواهد بود، اما وکیل از سوى ولىّ بر امور مسلمین، همان ولىّ بر امور آنان است.
[18]. کافى، ج 1، ص 67، ح 10
[19]. جواهر الکلام، ج 40، ص 18
[20]. شیخ انصاری، قضاء و شهادات، (ط کنگره، شماره 22)، ص 47-49
[21]. همان
[22]. حجرات: 6
[23]. روضة المتقین، ج 13، ص 275
[24]. روضة المتقین، ج 13، ص 267
[25]. نهجالبلاغه، خطبه 3، بند 16
[26]. مائده: 63
[27]. بقره: 188
[28]. آیت الله جوادی آملی، ولایت فقیه؛ ولایت فقاهت و عدالت، ص 184
از دیدن این وبلاگ، بسیار خوشحال شدم. قلم زدن درخصوص مبانی ولایت فقیه، موضوع مهمی است که کمتر به آن پرداخته میشود. ما هم گروهی داریم که در این باره فعالیت میکنیم و سعی بر شناساندن هرچه بیشتر این نظریهی مترقی داریم. نظر کارشناسان محترم، نیاز قطعی و ضروری ماست.
موفق باشید
www.leader.mihanblog.com